یه شروع ساده و یه داستان پر از عشق
قصهی «رفتستون» قصهی امروز و دیروز نیست. قصهی همهی روزهاییه که من به عنوان یه ترانهسرای جوون و بینام و نشون شکست میخوردم. شکست میخوردم بدون اینکه علت شکست خوردنم رو بدونم. شکست میخوردم بدون اینکه کسی باشه منو راهنمایی کنه. اون روزها مجبور بودم تک و تنها با موانعی بجنگم که هیچوقت فکر نمیکردم حتی وجود داشته باشن.
سوالهایی که توی ذهن و گاهی توی مسیر کاری من شکل میگرفت، با جستجوی بسیار دونه دونه به پاسخ میرسید. جوابهای سادهای که سالها دنبال پیدا کردنشون دویده بودم. توی تموم لحظههایی که به جواب میرسیدم شادی و اندوه همزمان بهم حمله میکردن. شاد بودم چون بالاخره جواب رو پیدا کرده بودم و اندوهگین بودم چون وقت خیلی خیلی زیادی رو صرف پیدا کردن جواب کرده بودم. وقتی که میتونست صرف یادگیری چیزهای دیگری بشه.
کمکم باتجربهتر شدم، دانشام بیشتر شد و سنم بالاتر رفت و از همه مهمتر بعضی از آثارم دیده و شنیده شد. حالا مدام در معرض سوالهای عدهای از بچههای جوونتر یا بیتجربهتر از خودم قرار میگرفتم و صد البته با عشق فراوان به سوالهاشون جواب میدادم. ایدهی شکلگیری رفتستون از همون روزها توی سرم شکل گرفت. اما راستش میترسیدم. میترسیدم معلم خوبی نباشم، میترسیدم با جوابهای اشتباه آدمها رو به مسیرهای غلط راهنمایی کنم. میترسیدم دانش و تجربه و رزومهم برای تشکیل یک کارگاه تخصصی به اندازهی کافی نباشه. سرم پر بود از بیم و امید. دلم ولی روشن بود.
اولین دورهی رفتستون بالأخره توی بهمن ماه سال ۱۴۰۰ تشکیل شد. با فقط ۷ هنرجو. کلاسها هم به صورت حضوری توی موسسهی «طلوع» توی تهران برگزار میشد.
کارگاه ما اول مثل تموم جلسات شعر فقط به نقد خلاصه میشد. اما کمکم و با افزایش هنرجوها تونستم ایدههای جدیدی پیاده کنم. کارگاهها از اون حالت خشک «جلسهشعری» تبدیل به فضاهای منعطفتری شد. ما چون «ترانه» رو یک ژانر تلفیقی بین ادبیات و موسیقی میدیدیم، لازم بود دانشمون رو نسبت به مقولهی موسیقی هم افزایش بدیم. گاهی برای این دانشافزایی از دوستان موزیسینم دعوت کردم که توی کلاسهای ما شرکت کنن تا از تجربیاتشون استفاده کنیم، گاهی هم خود رفتستونیها بخشی از بار آموزش رو به دوش کشیدن.
توی مرحلهی بعدی احساس کردیم که دیگه نباید اجازه بدیم ترانههامون روی کاغذها خاک بخوره. پس لازم بود ترانهها رو جوری بنویسیم که هم جذابیتهای ادبی توشون لحاظ بشه و هم برای همراهی با موسیقی مناسب باشن.
اینجا بود که تازه به یه سوال مهم برخوردیم:«چی باعث میشه یه ترانه برای همراهی با موسیقی مناسب باشه؟!»
شروع کردیم به بررسی ترانههای اجرا شده. به خصوص توی ژانر پاپ. کمکم به نتایجی رسیدیم و شروع به تولید آثار کردیم. بعضی از تلاشهامون به صورت مفتضحانهای با شکست روبهرو میشد و بعضیها نتایج قابل قبول و گاه درخشانی به بار میآوردن.
حالا و بعد از گذشت چندین ترم از کارگاه، بسیاری از ترانههای رفتستونیها ساخته و حتی واگذار شده. خیلی از رفتستونیها با واگذار کردن یک یا دو ترانه تونستن شهریهی یک سال از کارگاهشون رو تأمین کنن. از اون بهتر اینکه خیلی از هنرجوهای امروز رفتستون با تجربیاتی که کنار هم کسب کردیم، حالا به صورت ماهانه دارن بخشی از هزینههای زندگیشون رو از این طریق پوشش میدن. ترانهسرایی حالا برای رفتستونیها فارغ از یک «عشق» تبدیل به یک «حرفه» هم شده. حرفهای که عاشقشن. حرفهای که مروج فرهنگه.
رفتستون بیش از اینکه یک «کلاس» باشه، یک «کارگاه» به حساب میآد. بخش اعظم فرایند یادگیری نه از طریق رابطهی «استاد_شاگردی» بلکه از طریق مشارکت و همکاری استاد و هنرجوها با هم اتفاق میافته. بعضی اصول پایهای مثل وزن و قافیه کاملا آموزش داده میشه. هنرجوها بعد از فراگرفتن این نیازهای پایهای، ملزم میشن به صورت هفتگی اثر تولید کنند. بخشی از زمان کلاس به نقد و ویرایش آثار میگذره. بخش دیگری به آشنایی با «موسیقی» میگذره.